گلبانگ هايي از همرزمان سردار بدر- 2






(خاطراتي از سردار عاشورايي بدر ، شهيد حاج مهدي باكري از زبان همرزمان شهید )

روايت اول از بي سيمچي سردار بدر

(راوي عبدالررزاق میراب)
من از عملیات والفجر دو تا یك روز قبل از شهادت آقا مهدی بی‌سیم‌چی‌اش بودم .
گردان‌های خط شكن بدر یكی گردان امام حسین بود ، به فرماندهی اصغر قصاب ، و گردان سیدالشهدا به فرماندهی جمشید نظمی . آقا مهدی عادت داشت با گردان‌های خط شكنش حرف بزند . گفت « عزیزان من ! بگذارید رك و پوست كنده بگویم . این عملیات از خیبر هم سخت‌تر‌ست . هر كس می‌خواهد با ما بیاید ، یا مجروح می‌شود یا شهید . راه سومی ندارد . اگر روحیه‌ی آمدن دارید ، كه من می‌دانم دارید ، ما هم مخلص‌همه‌تان می‌شویم ، پا به پاتان می‌آییم ، تنهاتان نمی‌گذاریم … یا علی ! »
نیروها همه با هم و با فریاد گفتند « فرمانده‌ی آزاده ، آماده‌ایم آماده . »
هر دو گردان آمدند توی نقطه‌ی رهایی برای استراحت و آمادگی . بچه‌ها وضو می‌گرفتند و وصیت می‌نوشتند . تا سوار قایق می‌شدند ، آقا مهدی می‌رفت با تك‌تك‌شان حرف می‌زد ، می‌بوسیدشان ، وسایل‌شان را چك می‌كرد تا تجهیزات‌شان كامل باشد . همه‌شان را از زیر قرآن رد كرد ، فرستادشان به دست خدا .
آقا مهدی خیلی نگران بود . همان‌جا دستش را بلند كرد طرف آسمان گفت « خودت شاهدی كه هر كاری از دستم بر آمده كرده‌ام . می‌سپارم‌شان دست خودت . كمك‌شان كن … كمكم كن ! »
با هم آمدیم قرارگاه خودمان در پد پنج . آن‌جا هم كارها تقسیم شده بود . رستم‌خانی ( شهید ) را با یك گردان فرستاد و اشتری را هم . كارهای عقبه هم سپرده شد به اكبر جوادی ( مسئول تخریب ) كه زیاد راضی نبود و می‌خواست برود جلو و توی تخریب كار كند .
آقا مهدی گفت « وقتی می‌گویم این جا بمان یعنی بمان . عقبه و پشتیبانی هیچ كم از تخریب ندارد . »
بعد آمدیم یك پاسگاه دیگر برای آقا مهدی درست كردیم تا مثل خیبر كنار نیروهاش باشد . هماهنگی لازم را هم با بی‌سیم‌چی‌ها انجام دادم . برای این‌كه عملیات لو نرود هیچ كس حق صحبت نداشت . هر سه تا شاسی یعنی رمز ما ، كه یعنی شروع عملیات . نیروها رسیده بودند به كمین‌ها و باید كورشان می‌كردند . رمز صادر شد و عملیات آغاز . كمین‌ها را شكستند رفتند پیش .
نزدیكای صبح آقا مهدی پاسگاهش را ول كرد ، با قایق خودش راه افتاد برود به بچه‌ها سربزند . رسیدیم به سیل بند عراقی‌ها . غواص‌ها تازه داشتند لباس‌هاشان را در می‌آوردند تا عملیات را ادامه بدهند .
تا آقا مهدی از قایق پیاده شد غواص‌ها آمدند گفتند « تو را به خدا شما برو عقب ! جای شما توی سنگرست . شما باید فقط دستور بدهی و ما با جان و دل انجام بدهیم . هیچ كس راضی نیست شما بیایید جلو … تا خدای نكرده تیری تركشی بیاید … »
آقا مهدی گفت « بابا شما هم چقدر سخت می‌گیرید . مگر دست من و شماست كه بخواهیم فرار كنیم توی سنگر ، یا بمانیم همین جا ، یا نرویم جلوتر ؟ »
رفت بالای سیل بند ، نگاهی به كل منطقه انداخت ، دید سازمان عراقی‌ها به هم ریخته . شروع عملیات بد نبود .
آقا مهدی به جمشید نظمی گفت « بچه‌ها را جمع و جور كن ! »
با بی‌سیم به گردان علی اكبر گفت « حركت كن بیا پشت سیل بند ! »
گفت « الآن بهترین وقت‌ست كه عملیات را ادامه بدهیم برویم كنار دجله . آن‌جا بهترین جاست برای پدافند كردن‌مان . »
خودش افتاد جلو نیروها هدایت‌شان كرد تا كنار دجله .
به من گفت « قرارگاه را به گوش كن كه یكی از گردان‌های لشكر عاشورا رسیده كنار دجله ، آن یكی هم با هماهنگی لشكر نجف دارد می‌رسد كنار محلی كه مشخص شده . »
قرارگاه نتوانست همچو چیزی را قبول كند . گفت « آقا مهدی ! خوب آن‌جا را نگاه كن و حرف بزن ! »
امین شریعتی خیلی ناراحت شد . بی‌سیم را گرفت گفت « مگر شما به مهدی اطمینان ندارید ؟ »
گفت « بابا اطمینان داریم . فقط می‌خواهیم هماهنگ كنیم . »
شریعتی گفت « پس خوب گوش كن . گردان رسیده دجله . مهدی این‌جاست . من هم این‌جام . تمام . »
هماهنگی‌ها انجام شد .
آقا مهدی آمد به نیروها گفت « حالا بهترین وقتی‌ست كه همه‌مان به آرزوی چندین و چند ساله‌ی خودمان و پدر و مادرهامان برسیم بیاییم با آب دجله و فرات وضو بگیریم و به یاد عاشورا نماز شكر به جا بیاوریم . »
همه رفتیم با آب دجله وضو گرفتیم ، نماز خواندیم ، بعد آقا مهدی رفت با بچه‌ها حرف زد ، به فرمانده گردان‌ها گفت كه چطور باید از دجله بگذرند . هیجان چند تا از بچه‌های لشكر آن‌قدر زیاد شد كه پریدند توی دجله تا با شنا از آب بگذرند .
آقا مهدی گفت « نگفتم این جوری كه ، الله بنده‌سی . بیاوریدشان بیرون ! »
بچه‌ها را از آب آوردند بیرون . آقا مهدی دستور داد بروند استراحت كنند و از این به بعد خوب گوش كنند ببینند او چی می‌گوید . بعد گفت « كی بلدست از این ماشین‌های سنگین را راه بیندازد ؟ »
حسین پارچه باف ( شهید ) گفت « من . »
آقا مهدی نگاهی به قد و بالا و سن كمش كرد گفت « بلدی حتماً ؟ »
حسین گفت « امتحان كن ! »
آقا مهدی گفت « پس زود برو آن ‌ایفا را روشن كن تا بعد بگویم باید چی كار كنی . »
حسین رفت داخل ایفا و معلوم شد بلد نیست اصلاً روشنش كند .
آقا مهدی گفت « الله بنده‌سی ! تو كه بلد نیستی چرا می‌گویی بلدم ؟ »
حسین گفت « فقط دلم می‌خواست فرمان شما را برده باشم ، حتی اگر بلد نباشم باید چی كار كنم . »
آقا مهدی مجبور شد خودش برود ماشین را روشن كند ببردش كنار سیل بند . یك قایق گذاشت پشتش آوردش تا كنار دجله ، تا بعد كه هوا تاریك شد با آن از دجله عبور كنند .
رستم خانی خیلی روحیه داشت . لحظه به لحظه می‌آمد به آقا مهدی می‌گفت « الآن بهترین وقت‌ست . بگذار بگذریم . »
آقا مهدی گفت « وقتش نشده . یگان‌های همجوار هنوز به ما الحاق نكرده‌اند تا قرارگاه دستور بدهد عملیات را ادامه بدهیم . »
با قرارگاه تماس گرفت . وضع‌مان را گفت .
قرارگاه گفت « اگر می‌توانید بروید ، بروید آن‌ور دجله یك ضربه بزنید ، بعد پدافند كنید ! »
همه وضو گرفتند ، نماز خواندند ، شام خوردند ، آماده شدند .
با یك بلم و دو تا از گروهان‌های گردان امام حسین و چند نفر از بچه‌های اطلاعات رفتیم آن‌ور دجله . بچه‌ها رفتند جلو ، ضربه زدند ، حتی آن ده خالی را گرفتند . ما از مرحله‌های عملیات زده بودیم جلو و این خطرناك بود .
از قرارگاه به آقا مهدی گفتند « خیلی رفته‌اید جلو . ممكن‌ست از پشت بیایند دورتان بزنند . همان‌جا پدافند كنید . از این به بعد هم با هماهنگی بروید جلو . »
آقا مهدی گفت « بگویید بیایند به موقعیت ما ، كه دیگر برنگردیم آن طرف دجله پدافند كنیم . »
قرارگاه گفت:« اگر می‌توانید و آن‌جا امكانات دارید اشكال ندارد ، پدافند كنید . فقط با گردان پدافند‌تان مدام در تماس باشید . »
اول شب دوم به آقا مهدی گفتند « بیا این‌ور ! هماهنگی لازم‌ست . »
رفتیم آن طرف دجله . یك گروهان گذاشتیم تا ادامه‌ی عملیات را از محور لشكر نجف ادامه بدهیم . بین ما و گردان امام حسین و یكی از گردان‌های لشكر نجف ناهماهنگی به وجود آمد و الحاق صورت نگرفت . اصغر قصاب می‌گفت من آمدم و آقا مهدی هم می‌گفت ، ولی فلان گردان نجف نیامده بود . آقای كاظمی پیش ما بود . فرمانده همان گردان می‌گفت من آمدم .
آقا مهدی به كاظمی گفت « احمد ! باید خودمان برویم این دو تا گردان را دست به دست بدهیم . با بی‌سیم من و تو كاری از پیش نمی‌رود . اگر هوا روشن شود كارمان خیلی مشكل می‌شود . »
با هم سوار موتور كاظمی شدند . بی‌سیم را از من گرفت گفت « موتور دیگر جا ندارد . همین جا باش . »
گفت « علی تجلایی هم بماند تا اگر مشكلی پیش آمد بگویم چی كار كند . »
آن‌ها رفتند الحاق كردند . مشكل حل شد .
بعد از چند ساعت كه گردان‌ها خواستند عمل كنند ، هواپیماهای عراق آمدند توی منطقه . دیگر نزدیكای صبح بود و آفتاب داشت می‌زد . بوی پاتك عراقی‌ها می‌آمد . من توی آن خاكریزی بودم ، پیش علی تجلایی ، كه نیروها از آن جا پدافند می‌كردند . حمله‌ی عراق از زمین و هوا شروع شد .
علی به من گفت « با گروهان‌ها تماس داری ؟ »
گفتم « باید بروم روی كانال بگوش‌شان كنم تا بعد بگویم چی كار كنند . »
گفت « نمی‌شود . وقت نداریم این جوری كه بروند صدا كنند . بلند شو خودت برو بگو عراقی‌ها می‌خواهند پاتك كنند . »
یك روز قبل از شهادت آقا مهدی بود . عراقی‌ها آمدند خاكریز را دور زدند ، با هلی كوپتر و هواپیما و هر چی ، و از پشت سر بچه‌ها سر درآوردند . من هم توی جاده تیر خوردم افتادم . فرداش ، بعد فهمیدم ، آقا مهدی هم … خدا رحمتش كند … هر وقت كه خیلی توی خودم غرق می‌شوم و یاد آن روزها می‌افتم یك صدایی با لحن آقا مهدی می‌گوید « عبدی عبدی مهدی ! » هر چی دنبال صاحب صدا می‌گردم پیداش نمی‌كنم . شما بگویید چی كار كنم !

روايت دوم از بي سيمچي سردار بدر

(راوي عبدالررزاق میراب)
آقا مهدی قبل از عملیات بین حمید و مرتضی یاغچیان تقسیم كار كرده بود . مرتضی شده بود مسؤول هلی برد و پشتیبانی نیروها ، حمید شده بود مسؤول محور خط شكن . مرتضی دوست داشت مثل همیشه توی خط مقدم باشد ، اما آقا مهدی می‌گفت « یك نفر باید عقب بماند و … من ازت خواهش می‌كنم بمان . »
حمید یك روز قبل از عملیات با دو گردان نیرو سوار بلم‌ها و قایق‌ها شد رفت محل موعود . یك روز بعد با بی‌سیم تماس گرفت كه رسیدیم .
رمز هم این بود كه شاسی بی‌سیم را فشار بدهیم و پوچ كنیم تا مثلاً ما بفهمیم حمید رسیده .
آقا مهدی گفت « به حمید بگو وقتش‌ست . »
گفتم . حمید گفت به جایی كه باید می‌رسیده رسیده و آماده‌ی شنیدن رمز عملیات‌ست . آقا مهدی با قرار گاه تماس گرفت گفت حمید رسیده و آماده‌ی هماهنگی یگان‌ها? همجوارند . هماهنگی‌ها صورت گرفت و عملیات شروع شد . آقا مهدی مثل همیشه طاقت نیاورد عقب بماند ، رفت عملیات را دوشادوش بچه‌ها فرماندهی كند . با قرار گاه تماس گرفت گفت « ما باید برسیم به جزیره‌ی مجنون و از آن‌جا هلی برد كنیم . »
نشد . هنوز هوا نیروز اطلاع كافی نداشت . حمید تماس گرفت كه منطقه را گرفته و منتظرست نیروها بیایند . هوا نیروز هنوز می‌گفت نمی‌تواند . می‌گفت « یكی باید بیاید منطقه را چك كند مشخص بشود كجا باید برویم ، چطور باید برویم . »
آقا مهدی و آقای كاظمی یك هلی كوپتر برای بردن خودشان خواستند و باز هم نشد . تا این‌كه به بالاتری‌ها توضیح داده شد و آن‌ها هم دستور را صادر كردند . اولین هلی كوپتری كه به منطقه رفت هلی كوپتری بود كه آقا مهدی و آقای كاظمی و چند نفر از نیروهای اطلاعات را برد جزیره . آقا مهدی گفت « عالی شد دیگر . این جا موقعیت خوبی دارد . سریع یك نفر را هماهنگ كن تا هلی‌برد انجام شود و عملیات ادامه پیدا كند . »
همان جا یك نفر رابط هوا نیروز شد . تماس گرفته شد . یك هلی كوپتر آمد نیروها را برد . كه بعدش فرار كرد رفت عراق . اول نمی‌دانستیم . به من گفت « به خلبانش بگو نرود . آن طرف عراق‌ست . »
گفتم . گوش نكرد رفت .
نیروها آماده‌ی رفتن با هلی كوپتر بودند . حمید مدام تماس داشت . خط شكسته شده بود و او منتظر نیرو بود . انتظار داشت عملیات زودتر ادامه پیدا كند . با هلی كوپتر رفتیم پیاده شدیم داخل یك پاسگاه عراقی ، كه به دست گردان تحت امر حمید تصرف شده بود . كاملاً پاكسازی‌اش كرده بودند . تماس گرفتیم كه « ما وارد جزیره شدیم . »
آقا مهدی با حمید تماس گرفت گفت « تو مشغول شو تا ما نیروها را بفرستیم . »
یك گروهان نیرو آمد آن‌جا . آقا مهدی همان‌جا مستقرشان كرد تا كم‌كم بروند جلو ، تا بقیه‌ی گردان‌ها كامل شوند .
آقا مهدی با مرتضی تماس گرفت گفت « گردان‌های امام حسین و علی اكبر را هلی برد كن بیایند جلو ! »
یك گردان با هلی كوپتر آمد ، یك گردان با قایق . همه كه آمدند ، تماس آقا مهدی و حمید برقرار بود و لحظه به لحظه وضع را به هم گزارش می‌دادند . آقا مهدی با همین اطلاعات همه را هدایت می‌كرد . مثلاً به من می‌گفت « بی‌سیم را بگوش كن كارشان دارم ! »
رمزشان یك رمز معمولی بود . اگر آقا مهدی با حمید كار داشت فقط كافی بود بگویم « حمید حمید مهدی » . یا بر عكس . بعد هم راحت با هم حرف می‌زدند . البته به تركی . از میان همین حرف‌ها بود كه معلوم شد هلی برد به مشكل برخورده و ما نمی‌توانیم امكانات زیادی به آن‌ها و خودمان برسانیم . مشهدی عبادی و ورمزیار را توجیه كرد تا با هماهنگی قرار گاه عملیات را ادامه بدهند . آمدیم رسیدیم به جاده ، به همان سه راهی . هیچ كس نبود . به دست همان گردان‌هایی كه آمده بودند پاكسازی شده بودند . رفتیم رسیدیم به یك دوراهی . آن‌جا عراق یك قرار گاه داشت كه یك گردان از آقای نظمی با عراقی‌ها درگیر بود . سمت راست ما یك جاده بود . آقا مهدی دید چند تا عراقی برای كمك به قرار گاه دارند می‌آیند طرف ما . به بچه‌ها گفت « همه سریع بروند توی نیزار . »
رفتیم . اگر نمی‌رفتیم ، وقتی می‌دیدندمان ، حتماً قیچی‌مان می‌كردند .گذاشتیم بروند طرف آن سه راهی ، بروند طرف قرار گاه ، حتی بروند توی قرارگاه .
آقا مهدی گفت « آتش ! »
كل آن دو یا سه گردان منهدم شدند . هر كاری كردند نتوانستند قرارگاه را نجات بدهند .
احمد آقا گفت « عجب مغزی داری تو ، مهدی ! اگر یك لحظه دیرتر تصمیم می‌گرفتی الآن هم ما و هم گردان‌های دیگر … خدا نگه‌ات دارد الهی ! »
دو گردان از لشكر نجف بود و چهار گردان هم داخل و بین پاسگاه و سه راهی . رفتیم رسیدیم به شهرك عراقی‌ها ، كه یك شهرك نفتی صنعتی بود و حاصل قرار داد سودان و عراق . آن‌جا شد قرارگاه تاكتیكی لشكر عاشورا و لشكر نجف . نیروها كم كم می‌آمدند توی قرار گاه استراحت می‌كردند . شب شده بود .
برای مرحله‌ی بعدی بود كه آقا مهدی گفت حمید را بگوش كنم . از قرارگاه پیام آمد كه لشكر 27 نتوانسته از طلایه بیاید . به آقا مهدی و احمد آقا دستور دادند از هر لشكر دو گردان ببرند طرف طلایه و عملیات را آن‌ها ادامه بدهند .
آقا مهدی به حمید گفت « همان‌جا بمان تا ما با این چهار گردان عمل كنیم . »
به من گفت « تو هم با احمد برو تا اگر بچه‌هامان تركی حرف زدند احمد و بچه‌هاش بتوانند بفهمند آن‌ها چی می‌گویند ! »
هیچ كدام از چهار گردان نتوانستند زیاد عمل كنند . در حجم آتش عراقی‌ها قیچی شده‌اند . آن‌جا و توی آن منطقه تلفات زیادی دادیم .
بعد از این‌كه نیروها یك سنگر از شهرك رفتند جلوتر ، آقا مهدی هم مثل همیشه با آن‌ها رفت جلو . آن‌جا یك سنگر كوچك با چند تا گونی درست كردیم ، بدون سقف ، كه شد سنگر آقا مهدی . وقتی نیروهای خودمان ( بچه‌های ارومیه ) از آن جا می‌گذشتند می‌دیدند فرمانده‌شان آمده جلو دارد عملیات را از آن سنگر ناامن هدایت می‌كند ، هم دلگرم می‌شدند هم نگران . یكی‌شان آمد به آقای سفیدگری گفت « با آقا مهدی صحبت كنید كه ما بیاییم این‌جا یك سنگر محكم درست كنیم . او همشهری ماست . دوستش داریم . نمی‌توانیم ببینیم این‌جا بایستد تركش بخورد از دست‌مان برود . حیف‌ست به خدا . »
بچه‌ها همان شب آمدند یك سنگر درست و حسابی ساختند ، كه بعد شد پاتوق تمام فرمانده لشكرهایی كه توی منطقه بودند.
حالا دیگر محور اصلی ما پل حمید بود . كه بی‌سیم چی‌اش بگوش كرد گفت « آقای حمید زخمی شده‌اند . زخمش هم خیلی سخت‌ست . اگر می‌شود بیایند عقب . »
همان وقت عراقی‌ها پاتك زده بودند . نه می‌شد امكانات به آن‌جا رساند ، نه می‌شد رفت حمید زخمی‌را آورد . تا این‌كه همان بی‌سیم چی گفت « آقای حمید شهید شده . »
آقا مهدی یكی از بچه‌های اطلاعات را فرستاد برود ببیند درست می‌گویند یا نه . رفت و آمد گفت « درست‌ست . شهید شده . الآن هم زیر پل مانده . »
آقا مهدی گفت فقط « انالله و انا‌الیه راجعون . خودت دادی خودت هم گرفتی . فقط شكرت ! »
بچه‌های اطلاعات اصرار داشتند بروندجنازه‌اش را بیاورند .
آقا مهدی گفت « اگر می‌روید جنازة‌همه‌ی بسیجی‌ها را بیاورید می‌توانید جنازه‌ی حمید مرا هم بیاورید . »
بچه‌ها اصرار كردند . گفت « نمی‌توانم ببینم چند نفر دیگر هم به خاطر حمید شهید شوند . »
دلیل آوردند . گفتند زن دارد ، بچه دارد ، چشم براهند همه‌شان . گفت « آنش با من . خودم جواب‌شان را می‌دهم . »
روز سوم یا چهارم عملیات بود و ما خیلی از فرماندهان و نیروهامان را از دست داده بودیم . باید چاره‌یی اندیشیده می‌شد . تمام فرماندهان جمع شده بودند توی همان سنگری كه گفتم . خرازی ، همت ، كاظمی ، داشتند تصمیم می‌گرفتند چه راهی باید برای حفظ جزایر پیدا كنند . من بگوش بودم تا اگر پیامی از قرارگاه لشكر رسید سریع به آقا مهدی برسانم . نزدیكای ظهر قرار گاه شبكه‌ی مرا خواست . خود آقا محسن گفت « مهدی مهدی محسن ! »
گوشی را دادم به آقا مهدی .
آقا محسن گفت « كجایی ؟ »
آقا مهدی وضع را گزارش داد گفت « فقط جای شما خالی‌ست . »
آقا محسن گفت « امام یك پیامی برای حفظ جزایر داده . می‌خواهم آن را از پشت بی‌سیم بخوانم برای همه . باید همه بشنوند امام چی گفته و ما چه قولی به امام داده‌ایم . »
آقا مهدی گفت « بگوش باش ! »
به من گفت « تمام بچه‌های خط را بگوش كن تا پیام را بشنوند ! »
همه بگوش شدند . شاسی را فشار دادم . آقا محسن پیام امام را خواند .
پیام كه تمام شد ، همه با هم ، حتی بچه‌های خط تكبیر بلندی گفتیم . فریاد هم زدیم .
تمام فرمانده گردان ها به آقا مهدی گفتند « همان طوری كه قبل از عملیات قول دادیم كه مثل حسین بجنگیم و مثل حسین شهید بشویم باز هم سر حرف خودمان هستیم . مطمئن باشید جزایر را حفظ می‌كنیم . این جزیره آبروی ایران است ، آبروی اسلام‌ست ، آبروی ماست . »
پاتك‌ها شدیدتر شده بودند .
آقا مهدی به من گفت « مرتضی چی شد ؟ »
یك ساعت قبل از پیام به من گفته بود «‌مرتضی را صدا كن بیاید كارش دارم ! »
بی‌سیم را بگوش كردم .
مرتضی گفت « چی شده ؟ حمید طوریش شده ؟ »
فهمیده بود . گفتم « حمید ؟ نه . آقا مهدی كارت دارد . گوشی . »
آقا مهدی گفت « مرتضی جان ! پاشو بیا جلو كارت دارم ! »
آمد . تارسید به سنگر ما گفت « به جان خودم وقتی آقا مهدی گفت بیا فهمیدم حمید شهید شده . »
آقا مهدی قبل از پیام امام با مرتضی رفتند از خاكریز بالا ، دست گذاشت روی شانه‌اش ، منطقه را نشانش داد ، توجیه‌اش كرد گفت « درست فهمیدی . حمید شهید شده . باید بروی جایی كه حمید بوده . هر چی هم كه نیاز داشتی بگو تا برات بفرستیم . نیرو و هر چی كه خواستی . می‌فهمی كه چی می‌گویم . »
مرتضی رفت . بعد از دو سه روز همان جا توی همان منطقه مجروح شد . بی‌سیم بگوش بود . مرتضی در لحظه‌های آخر به آقا مهدی گفت « این جا یك حال و هوای دیگر‌ست . من دارم یك چیزهایی می‌بینم كه تا حالا … »
صدا عوض شد . یك نفر دیگر گفت « مرتضی … شهید شد . »
سریع رفتیم خط ، اما پاتك عراق آن‌قدر سنگین بود كه نتوانستیم بایستیم . حتی نتوانستیم جنازه‌ی مرتضی را بیاوریم عقب .
بچه‌های تفحص ، بعد از چند سال ، مرتضی را همان جایی پیدا كردند كه ما بار آخر دیده بودیمش . اما حمید را … چی بگویم ؟

روايت اول از كاظم میرولد

از همان اولین باری كه دیدمش ، سال پنجاه و سه ، اصلا‌ً نمی‌توانستم حدس بزنم كه یك روز من و او و مهدی یكی می‌شویم ، او از من پیشی می‌گیرد ، بعد هر دوشان آن‌قدر از من دور می‌شوند كه یكی‌یكی شهید می‌شوند و فقط من می‌مانم و خاطرات تلخ و شیرین‌شان .
حمید آن سال سرباز بود . در هنگ ژاندارمری ارومیه خدمت می‌كرد . من و مهدی رفتیم دیدنش . آشنایی از همان جا شكل گرفت . بعد از سربازی هم آمد تبریز پیش ما ، در خانه‌ی مشترك من و مهدی . شروع كرد به مطالعه و گوش گرفتن حرف مهدی ، كه می‌گفت « باید زندگی را با نظم گذراند ، همان طور كه خدا تمام كارهاش نظمی شگفت انگیز و باور پذیر دارد . »
حمید نگران آینده و سیاست و خطرهای احتمالی مبارزاتی بود . مهدی آرام بود و این آرامش را به من و حمید هم منتقل می‌كرد . مثلاً كارها را در خانه تقسیم می‌كرد و خودش پست‌ترین كارها را انجام می‌داد . حمید نمی‌گذاشت . هر دو از هم سبقت می‌گرفتند . من هم سعی می‌كردم خودم را به آن‌ها برسانم . می‌رفتیم با هم روزه‌ی كوه می‌گرفتیم تا مرحله ابتدایی خودسازی را بگذرانیم . ساواك آن روزها به ما شك كرده بود . دنبال حركت‌های سیاسی مخفی دانشجوها بود . مهدی آن‌قدر محتاطانه و زیركانه عمل می كرد كه هیچ كس ، حتی ساواك ، نمی‌توانست خطش را بخواند . در مداركی كه بعدها از ساواك پیدا كردیم دیدیم به او مشكوك بوده‌اند ، ولی نتوانسته بوده‌اند مدرك قانع كننده‌یی ازش پیدا كنند . حتی آن بار كه ریختند توی خانه و همه جا را گشتند . ما نبودیم . رفته بودیم دانشگاه . حمید خانه بود و غرق مطالعه ، كه ساواكی‌ها ریخته بودند توی خانه و زده بودندش . بی احترامی هم البته كرده بودند و گفته بودند « یكی‌تان باید بیاید به سؤال‌های مهم ما جواب قانع كننده بدهد . همین فردا . »
همان شب گفتم « این اولین برخورد جدی ساواك با ماست . چی كار كنیم حالا ؟ »
مهدی گفت « نباید شك كنند . من خودم می‌روم . شماها هم خونسردی خودتان را حفظ كنید . فكر كنید اصلاً هیچ اتفاقی نیفتاده . »
این اولین برخورد جدی حمید با ساواك بود . از آن به بعد برنامه‌ی خودسازی و تربیت نفس و كار روی متون ادامه پیدا كرد تا خودش را برساند به دانشگاه . كه نشد . قبول نشد . من و مهدی كه درس‌مان تمام شد تصمیم گرفتیم حمید را برای ادامه‌ی تحصیل بفرستیم خارج . رفت آلمان ، پیش پسر دایی‌اش . مدتی ماند . بعد نامه نوشت كه نمی‌تواند شرایط آن‌جا را تحمل كند ، می‌خواهد برگردد . بالاخره هدایت شد به یكی از كشورهای عربی ، سوریه گمانم ، برای آموزش نظامی . همان جا بود كه بچه‌ها پول جمع كردند فرستادند برای حمید تا ماشین بخرد و توش اسلحه جا سازی كند بیاورد برای مبارزه‌یی كه در پیش داشتیم .یادم‌است حمید از وضع مبارزاتی آن‌جا می‌گفت ، از شكل آموزش‌ها ، فرقش با ایران ، با خود ما ، از نوع رعایت اخلاق و مذهب آن‌جا ، كه اصلاً قابل مقایسه با ما نبود .
بعد هم كه حمید آمد سپاه . آن‌جا خودی نشان داد . هیچ كس از او ، با آن جثه‌ی نحیف و لاغرش ، انتظار كارهای بزرگ نداشت و او كارهای بزرگ و حتی عملیات‌های بزرگ انجام می‌داد . از همان اول فرمانده عملیات‌های سخت سپاه شد و از پسش هم خوب بر آمد . بخصوص در سنندج ، در آن محاصره‌یی كه از حمید قطع امید كرده بودیم .این اولین درگیری مستقیم سپاه با ضد انقلاب بود در منطقه‌ی سرو كردستان ، كه حمید را تا مرز شهادت پیش برد . مهدی خونسرد بود . حمید از پشت بی‌سیم می‌گفت آب ندارند ، بیشترشان اسهال خونی گرفته‌اند ، غذا هم كه نیست ، چی كار كنند .
محاصره سه روز طول كشید . روز آخر حمید از پشت بی‌سیم خداحافظی كرد گفت « دیدار به قیامت ! »
همان جا بود كه برای اولین بار حس كردم چطور دنیا روی سر آدم خراب می‌شود .
البته حمید از آن ماجرا جان سالم به در برد و ما خیلی خوشحال شدیم . و وقتی بیشتر خوشحال شدیم ، بخصوص من ، كه حمید آمد بهم گفت می‌خواهد با خواهر محترمی ازدواج كند .
حتی گفت « رفته‌ام با خانواده‌اش هم مطرح كرده‌ام . راضی‌اند . »
من هم راضی و خوشحال تشویقش كردم ازدواج كند . رفت ازدواج كرد ، حتی زودتر از مهدی ، و اصلاً از این كارش پشیمان نبود . یادم‌است آخرین باری كه حمید را دیدم از دخترش تعریف می‌كرد ( كه حالا خانمی شده برای خودش ) و اشك توی چشم‌هاش جمع شده بود . احساس دلتنگی می‌كرد . اما بالاخره بین خانواده و جنگ رفت جنگ را انتخاب كرد . او از مهدی یاد گرفته بود كه باید از عزیزترین‌ها گذشت ، تا بعد رفت رسید به كندن از چیزهای بزرگ‌تری چون پست و مقام و خانواده و در نهایت جان . در آن خانه‌یی كه با هم بودیم همه لباس هم را می‌پوشیدیم و این اصلاً برامان ننگ نبود . با این كارمان می‌خواستیم حس دلپذیر مالكیت را در خودمان نابود كنیم .
مهدی می‌گفت « اگر توانستیم از این چیزها بگذریم ، بعدها اگر لازم شد ، از جان‌مان هم می‌توانیم بگذریم . »
و من این تمرین‌ها و این حالت‌ها را در حمید هم می‌دیدم . می‌دیدم چطور دارد خودش را آماده می‌كند . بخصوص آن بار را ، كه زخمی شده بود و خبر آوردند در بیمارستان نجمیه‌است . دل توی دلم نبود . مدام لب می‌گزیدم می‌گفتم « نكند خبر بدی بوده خواسته‌اند مرا این طور آرام كنند ؟ »
من با حمید از برادر نزدیك‌تر بودم . خیلی می‌خواستمش . دیدن زخم او برام واقعاً دردناك بود . و او اصلاً نگران زخم خودش نبود . من كه اصلاً اثری از آثار درد در چهر‌ه‌اش ندیدم . همان جا بود كه دلم گواهی داد حمید دیگر ماندنی نیست و باید منتظر خبر ماند .
وقتی حمید شهید شد من بندر عباس بودم . زنگ زدم به مهدی و با همان شوخی‌های همیشگی سر به سرش گذاشتم . سراغ حمید را هم گرفتم . گفتم « نباید شما دو تا برادر یك احوالی از ما بگیرید ؟ این‌ست رسم رفاقت ؟ »
فقط صدای نفس كشیدنش آمد .
گفتم « مهدی ! این سكوتت خیلی … می‌گویم نكند كه … »
گفت « چی می‌خواهی بشنوی ، كاظم ؟ »
گفتم « كه بگویی خودت و حمید سالم و سر حال و قبراقید ! »
گفت « پس بشنو . من … هستم . ولی سالم و سر حال و قبراق نیستم . »
به گوشی گفتم « حمید ؟ ! »
و همین‌طور نگاهش كردم . هیچ صدایی از من و تلفن در نمی‌آمد ، جز صدای نفس‌های تندی كه من می‌كشیدم و نمی‌توانستم آرامش كنم .

روایت دوم از كاظم میرولد

داشتم از درد می‌مردم . فكر كنم سرما خورده بودم . هیچ كس نبود كمكم كند . از هیچ كس هم نمی‌شد انتظار داشت . بخصوص از آن كسی كه همه‌اش سرش تو لاك خودش بود و زیاد با كسی نمی‌جوشید و فقط كتاب می‌خواند . در اوج تب و مریضی و ناله‌های من بلند شد از اتاق رفت بیرون . ازش بدم آمد . خودم و مسئولین دانشگاه را نفرین كردم كه چرا با او همكلاسی‌ام . عهد کردم اگر سالم ماندم یك لحظه هم با او حرف نزنم . همین‌طور داشتم حرص می‌خوردم و درد می‌كشیدم و نفرین می‌كردم كه دیدم برگشت . یك كاسه دستش بود كه ازش بخار بلند می‌شد و بوی سوپ می‌داد . آمد جلو صورت من و قاشقی رفت داخلش و لبخندی به‌م گفت « بخور ! مرهم دردت‌ست . »
در سكوت و آرام و خوددار بلند شدم سوپ را خوردم . سرما یواش یواش از تنم آمد بیرون و جان گرفتم . ما در خوابگاه شمس تبریزی بودیم و من محبت دست‌های گرم مهدی را برای اولین بار آن‌جا چشیدم . حالم كه بهتر شد شبی رفتم به اتاقش . تنها بود . نشستیم به حرف زدن .
پیوند دوستی‌مان در آن شب در بحث دو نفره‌مان شكل گرفت . او اوایل از بحث سیاسی پرهیز می‌كرد ، به دلیل شناختی كه از من نداشت ، اما بعد حتی مرا هم به بحث و كارهای سیاسی وارد كرد . او آن شب حرف‌های زیادی زد . از آن سال ، سال سیاه پنجاه و دو و آینده‌ی تاریكش ، نكته‌ها گفت . گفت « این راه را رفتن كار سختی‌ست . برای رفتن باید توشه برداریم . این توشه جز دین و دیانت و آدم سازی چیز دیگری نیست . »
معتقد بود « كار سیاسی‌مان نباید فقط به دانشگاه محدود شود . »
چون دیده بود عده‌یی فقط در دانشگاه و در زمان دانشجویی‌شان كار سیاسی می‌كردند و بعد كه می‌رفتند سر كار و زندگی‌شان سیاست را هم فراموش می‌كردند .
می‌گفت « كار سیاسی یك كار دایمی‌ست و خداوند متعال یك تطور دایمی را از بنده‌اش می‌خواهد . پس باید به آن مسیری فكر كنیم كه به آن‌جا برسیم . »
در آن بحث‌های دو نفره به این نتیجه رسیدیم كه با این وضع نمی‌شود توی خوابگاه بود . مهدی رفت یك خانه پیدا كرد ، در انتهای یك كوچه ، كه دو اتاق داشت و سقفش خیس و نمور بود . رفتیم آن‌جا . دو تا پتو انداختیم به جای فرش و یك پوستین هم روی آن‌ها . همان جا بود كه دیدم مهدی چطور به خود‌سازی‌اش می‌اندیشد و می‌پردازد . اول یك مسیر مطالعاتی مشخص را شروع كرد . در كنارش به خود واقعی خودش می‌پرداخت . به من هم البته یاد می‌داد . مثلاً وقت غذا هیچ وقت دو تا ژتون نمی‌گرفتیم و با هم غذا می‌خوردیم . یا اگر هم ژتون می‌گرفتیم غذامان را نصفه می‌خوردیم . یا مثلاً می‌گفت « فردا هر جا بودیم فقط نان بخوریم . »
و فردا فقط نان می‌خوردیم . سیر هم می‌شدیم .
یا می‌گفت « روزه بگیریم برویم كوه . »
می‌رفتیم . هم ورزش بود هم عبادت . می‌دانستم مهدی دارد روی تقویت اراده‌ی خودش برای پیمودن این راه سخت كار می‌كند . همین كارها بود كه مهدی را از این دنیا جدا كرد . این اواخر دیگر هیچ وابستگی به دنیا نداشت . نمازش كامل و مرتب بود . روی انس به قرآن خیلی تأكید داشت . و همین طور عشق به ائمه . و در نهایت اطاعت از امام ، كه ما آن روزها به ایشان می‌گفتیم آقا . مهدی از بنیانگذاران این تفكر در دانشگاه تبریز بود . اولین جایی كه نام امام را در تظاهرات بردند در همین دانشگاه تبریز بود . و بیشترش با هماهنگی‌های پنهان مهدی .
مهدی همین‌طور روی خودش كار می‌كرد . می‌رفت ارومیه و در باغچه‌یی كه داشتند صبح تا شب كار می‌كرد و ناهار هم فقط یك كم نان و ماست می‌خورد .
دانشگاه كه تمام شد مانده بودیم در محیط دانشگاه بمانیم یا برویم . به این نتیجه رسیدیم كه روابط دانشگاهی مزاحم كارهای ماست . زدیم بیرون . با این كه مهدی واقعاً دانشجوی با استعدادی بود و در رشته‌ی خودش آینده‌ی درخشانی داشت . سربازی یك فاصله‌ی شش ماهه بین ما به وجود آورد . بالأخره هم با هم افتادیم یك جا . آمدیم تهران . خانه گرفتیم و ماندگار شدیم .
مهدی افسر وظیفه شده بود . ماهی هزار و پانصد تومان حقوق می‌گرفت . ما باز به خودمان سختی می‌دادیم . ماه رمضان كه می‌شد یك تومان یخ می‌خریدیم برای دم افطار و افطار هم نان و انگور می‌خوردیم .
فراموش نمی‌كنم كه زمستان آن سال هیچ وقت توی آن خانه نفت نیامد .
مهدی گفت « می‌سازیم . یعنی باید بسازیم . »
فهمیدم این سختی‌ها ادامه‌ی همان سختی‌هایی‌ست كه در تبریز داشتیم ، ادامه‌ی همان روزه‌ها و كوه رفتن‌ها و كاركردن‌ها و فقط با نان و ماست گذراندن‌ها . ما تا سال پنجاه و هفت اصلاً گوشت نخریدیم . اگر هم پیش می‌آمد بخریم نمی‌خریدیم .
مهدی می‌گفت « لازم نیست فعلاً . »
فقط وقتی لازم شد برود خرید كه من مریض شدم .
سال پنجاه و هفت قرار شد مهدی برود اسلحه تهیه كند . رفتن و برگشتنش چهل روزی طول كشید . آمد به من گفت « نشد ، كاظم . »
تمام آن سختی‌چهل روزه را فقط در همین یك كلمه خلاصه كرد تا من همیشه مطمئن باشم كه اگر هر جا قرار باشد حرفی از مهدی باشد ، حتی اگر سخت‌ترین سختی‌ها روی دوشش بوده ، اولین كسی كه اسمش خط خواهد خورد خود مهدی خواهد بود . مهدی فقط گفت نشد ، تا من چیز دیگری نپرسم و او هم چیزی نگوید ، مبادا از حرمت سختی‌ها كاسته شود و به غرور و خودخواهی و چیزهای مادی و زمینی دیگر كشیده شود .
مهدی همیشه می‌گفت « ما باید جواب این سؤال‌ها را با خودمان حل كنیم كه چرا می‌خوریم ، چرا می‌خوابیم ، چرا می‌خوانیم ، چرا ورزش می‌كنیم ، چرا … »
مهدی با همین چراهای پرسشگرش فلسفه‌ی زندگی‌اش را پیدا كرد .
فهمید یك آدم خیلی معمولی و عادی‌ست و همین آدم معمولی و عادی می‌تواند با خودشناسی به خداشناسی برسد .
هیچ كس ندید وقتی مهدی از عملیات می‌آید ، با تمام خستگی و تشنگی و گشنگی ، از كسی آب خنك بخواهد یا بگیرد . حمید هم همراه مهدی بود . و اصلاً در كنار او بود كه حمید شد . من با چشم خودم می‌دیدم كه حمید چطور دارد قدم به قدم می‌رود جلو ، اول با ژسه می جنگد ، بعد با آرپی‌جی ، بعد به جایی می‌رسد كه دیگر آتش در مقابلش هیچ‌ست .
الآن اگر از من بپرسند كه مهدی در مقابل فلان اتفاق سیاسی چه كاری می‌كرد یا چه حرفی می‌زد كاملاً می‌توانم حدس بزنم . و این معنی‌اش این‌ست كه من هنوز با مهدی زندگی می‌كنم و تمام وجودم غرق در خاطرات و یاد اوست . اگر یك ذره آدمیت پیدا كردم ، یا یك جو همت دفاع از انقلاب و اسلام ، همه از وجود مهدی‌ست . همین الآن هم مهدی مرا كمك می‌كند . هیچ وقت بعد از شهادتش تنهام نگذاشته . یا بام حرف زده یا برام پیغام گذاشته . از خطاهام هم گفته . و این كه باید چی كار كنم و كجاها چی بگویم و چطور .
من هنوز پتوی مهدی را ، ضبط صوت مهدی را پیش خودم نگه داشته‌ام . بچه‌ی كوچكم گاهی كه از تلویزیون فیلم می‌بیند می‌آید شخصیت‌ها را با شخصیت مهدی مقایسه می‌كند . حتی گاهی شباهت‌هایی از مهدی پیدا می‌كند و از كشفش خوشحالی می‌كند .
او دنبال این نشانه‌ها در من هم هست . نمی‌داند كه فاصله‌ی من با مهدی از زمین تا آسمان‌ست . این را خودم وقتی فهمیدم كه در تبریز درگیری شد و ساواك چند نفر از بچه‌هایی را كه با مهدی رابطه داشتند شهید كرد . آن شب من خیلی ترسیدم . اولین بار بود كه رودررو شده بودم . مهدی اصلاً باكی نداشت . صبح من ترسیدم برو م از خانه بیرون و مهدی خیلی خونسرد رفت بیرون ، نان خرید برگشت ، با این كه می‌دانست خانه تحت نظرست‌. من همان موقع بود كه فاصله را فهمیدم . یا آن روز كه مجروح شده بود و من نمی‌دانستم . تلفن كردم . گفتم « چرا این جوری حرف می‌زنی ؟ طوری شدی ؟ »
گفت « نه . صبح سرم گیج رفت ، لبم خورد به در اتاق . »
بعدها خانمش گفت مجروح بوده كه نتوانسته حرف بزند . یا آن‌بار كه گلوله خورده بود به مچ پاش .
گفتم « چرا می‌لنگی ، مهدی ؟ »
گفت « سر نیزه‌ام ناغافل خورد به پام زخمش كرد . چیزی نیست . »
نمی‌گفت گلوله خورده به پاش . می‌گفت سرنیزه خورده تا هیچ وقت خودش برای خودش مهم نباشد . او این حرف‌ها را حتی به من ، به منی كه سال‌ها با او بودم و از تمام كارهای هم خبر داشتیم می‌زد . یا مثلاً وقت كار كردن . مهدی اوایل انقلاب دادستان انقلاب ارومیه بود . از صبح تا شب كار می‌كرد . خستگی نمی‌شناخت . همیشه ساعت دو یا سه‌ی صبح وقت می‌كرد بخوابد .
یك‌بار گفتم « چرا این طور كار می‌كنی ؟ می‌افتی می‌میری‌آ . »
عادتش شده بود كه دو سه هفته شبانه روز كار كند ، دو روز مریض شود ، باز بلند شود و همان طور كار كند . بگوید « فرصت نیست . »
انگار بداند فرصت دنیا فرصت كوتاهی‌ست و ممكن‌ست زود از دست برود . از حدود یك ماه قبل از شهادتش ما فقط با هم ارتباط تلفنی داشتیم .
من بندرعباس بودم . آمدم تهران . زنگ زدم به یكی از بستگان . سراغ ابوالحسن آل‌اسحاق را گرفتم .
گفت « مگر نمی‌دانی شهید شده ؟ »
گفتم « نه . »
گفت « او از وقتی كه مهدی شهید شد درواقع شهید شده بود.

روایت سوم از كاظم ميرولد

مهرماه سال 1352 اولين ملاقات من با آقا مهدي در ساختمان شماره 7 دانشكده فني تبريز رخ داد . جواني آرام و با چهره اي دوست داشتني كه در عمق نگاهش يك غم كهنه نهفته بود. راز و رمز اين غم و چهره آرام دنياي عجيبي است كه تاكنون هيچكس در ترسيم واقعي آن موفق نبوده است همچنين به خاطر عظمت مهدي و بزرگي همراه با اخلاص او ساواك نيز هرگز به درون پرغوغاي او دست نيافت و نااميد از ظاهر خاموش او به حيله هاي ديگر دست زد.
« او بنده اي از بندگان خدا بود كه صبر اخلاص صداقت در عمل سلامت در نفس شجاعت و فداكاري تواضع و فروتني بي ادعايي و كم حرفي و پركاري و سختكوشي را در حد كمالش در وجودش پر كرده بود. » هرچه به روزهاي پيروزي انقلاب نزديك مي شديم فعاليت آقا مهدي رنگ معنوي تري به خود مي گرفت . با اينكه آقا مهدي مسلح بود اما هرگز بدون اجازه امام يا نمايندگان امام اعتقاد به استفاده از آن را نداشت در دوران دانشجويي (بين سالهاي 52 تا 56 ) آقا مهدي معتقد بود كه دل كندن از مال مقدمه ايست براي دست شستن از جان ; دقت در عبادت و انس با قرآن و آشنايي با مباني بعنوان يك موتور محرك و چراغي راهنما براي او يك امر جدي بود. در تقسيم كار آنچه را ارزش مي شمرد اين بود كه كارهاي پائين تر و سخت تر را بيشتر بعهده بگيرد و اين را يك مسابقه براي شكست نفس خود و فرار از تنبلي تلقي مي كرد.

روايت اول از رحیم صارمی

با موتور رفتم محور سامواپا . دیدم یك نفر نشسته روی جداره‌ی سنگر و توی خودش ‌است . گفتم « بروم از همین بپرسم . »
آقا مهدی بعد از عملیات مسلم‌بن‌عقیل مرا فرستاده بود بروم پیامی را در همین خط برسانم به حمید و من هنوز حمید را ندیده بودم . به همان نا‌آشنا گفتم « سنگر این حمید آقای باكری نمی‌دانی كجاست ؟ »
خیلی توی خودش بود . انگار داشت زیر لب چیزی می‌گفت ، كه به من گفت نمی‌دانم . یا شاید چه می‌دانم .
گفتم « پیغام مهمی براش دارم ، از آقا مهدی ، كه باید بهش برسانم . »
خواستم بروم توی سنگر ، بروم از یكی دیگر بپرسم ، كه كسی آمد گفت « آقا حمید ! بی‌سیم با شما كار دارد . »
برگشتم نگاهش كردم . اصلاً به آن اندام لاغر و آن سكوت و آن در خود بودنش نمی‌آمد حمید باشد . آمده بودم حمید را ببینم ، با هیكل درشت و صدای رگه‌دار و نگاهی حتی خشن ، اما او … كه رفتم توی سنگر . پیغام را گفتم . گفتم نمی‌شد با بی‌سیم گفت ، چون عراقی‌ها شنود می‌كردند . عراقی‌ها قرار بود از طرف سامواپا پاتك بزنند . پیغام این بود كه فردا شب یكی از گروهان‌های صدوقی می‌آیند سمت راست سامواپا ، كمك دست حمید . نمی‌توانستم بروم . برگشتم گفتم « حمید آقا ! ببخشید اگر بی‌ادبی كردم نشناختمتان . »
تبسم كرد گفت « دَدَه بالام ، خوش گَلدی ! »
فردا شبش قرار بود یك گردان را ببرم خط . هوا بارانی بود . نگو شام آن شب را برای بچه‌های خط نفرستاده بودند . چون جاده را آب برده بود . یكی از بچه‌ها كه رفته بود جلو ، فلش نشانی فلان خط را بر‌می‌گرداند طرف خط خودمان و یك ایفای عراقی با نشانی آن فلش می‌آید پیش . بچه‌ها طرفش تیر می‌اندازند و متوقفش می‌كنند . بعد كه می‌روند سراغش می‌بینند ماشین پر از مرغ و چلوكباب‌ست . مرغ برای افراد و چلوكباب برای افسرها . همان شب بین بچه‌ها پخش‌شان كردند .
من توی سنگر بودم كه حمید آقا به آقای كبیری ( مسئوول ستاد ) گفت « بابا شما خیلی كارتان درست‌ست . بچه‌های ما را امشب روشن كردید .چرا همیشه از این كارها نمی‌كنید ؟ »
و خندید . نگو حمید داشته شوخی می‌كرده . ما هم خندیدیم . با هم خندیدیم .

روایت دوم از رحیم صارمی

بعد از عملیات رمضان بود اولین باری كه دیدمش ، شنیده بودم باكری‌نامی آمده تیپ عاشورا را تحویل گرفته ، عملیات رمضان را انجام داده ، نیروهاش هم خیلی ازش راضی‌اند . علی تجلایی خیلی ازش تعریف می‌كرد . گفتم بروم ببینمش . داشت با بچه‌های اطلاعات صحبت می‌كرد . نشستم پای حرفش . یك حرف‌هایی از اطلاعات می‌زد كه تا حالا نشنیده بودم . همان جا شیفته‌اش شدم .
آن روز خیلی خسته و بی‌حوصله بودم . بعد از عملیات مسلم‌بن‌عقیل بود . نشسته بودم توی سنگرم . یك ماشین آمد ایستاد جلو سنگر . به حمید افشار گفتم « برو ببین كیه آمده مزاحم شده ! »
حمید رفت بیرون ، عقب‌عقب برگشت .
گفتم « « چی شده ، حمید ؟ كی را دیدی مگر … »
گفت « آقا مهدی … آقا مهدی آمده . »
گفتم « راست می‌گویی ؟ »
رفتم تعارفش كردم گفتم بیاید به سنگر ما ، سرافرازمان كند . گفت كار دارد . گفت « موتور داری ؟ »
گفتم « حالا بیایید خستگی در كنید ، بعد هر جا كه بخواهید … »
گفت « كار واجب دارم . برو موتور را بردار بیاور ! »
موتورم را آوردم گفتم آقا مهدی براند . چون ركاب برای نفر دوم نداشت و ممكن بود اذیت شود . او جلو نشست ، من عقب . كتانی پام بود . با سرعت می‌رفتیم . باید از جایی می‌گذشتیم ، با سرعت ، كه عراق با تیر مستقیم و از تپه‌ی سلمان كشته آن‌جا را می‌زد . بعد باید می‌پیچیدیم می‌رفتیم طرف تپه‌ی 402 . آقا مهدی می‌خواست به فرمانده خط بگوید احتمال دارد عراق پاتك بزند . با سرعت می‌رفت . شاید هزار بار پام خورد به زمین و به بدنه و شاسی موتور و خون هم ول كن نبود . دلم نمی‌آمد به آقا مهدی حرفی بزنم بگویم دارد چه بلایی به سرم می‌آید . رفتیم بالای تپه‌ی 402 . آقا مهدی رفت پیش ملا رسولی ( مسئول ادوات لشكر ) دستورهای لازم را داد آمد مرا صدا زد .
گفتم « وای دده‌ام وای ! الآن باز می‌گوید بیا بنشین پشت موتور ! »
یكی از بچه‌ها گفت « خب به‌ش بگو . بگو خودش برود ! »
گفتم « نه . تنهاش نمی‌گذارم . نمی‌خواهم رفیق نیمه راه بشوم . »
آقا مهدی آمد گفت « رحیم ! حالا تو بنشین پشت فرمان ! »
گفتم نه . اصرار كرد . گفتم نمی‌توانم . بیشتر اصرار كرد . سرم را انداختم پایین . پاهای خونین مرا دید . گفت « پات چرا زخم شده ؟ »
خودش حدس زد چی شده . گفت « چرا نگفتی یواش برانم ؟ »
برگشتنا آهسته‌تر راند و با احتیاط . تازه آن‌جا بود كه فهمیدم اگر رفته جلو نشسته خواسته اگر تیری آمد بیاید به او بخورد نه به من .
همین كارها را می‌كرد كه تا صداش را از پشت بی‌سیم می‌شنیدیم بی‌اختیار مطمئن می‌شدیم می‌توانیم جلو عراقی‌ها بایستیم . یك حالتی داشت صداش كه به آدم قوت می‌داد . همیشه با ما بود ، با بچه‌های شناسایی یعنی . می‌آمد با ما ناهار می‌خورد ، با ما حرف می‌زد ، با ما شوخی می‌كرد ، با ما می‌آمد شناسایی . می‌گفت « من شماها را خیلی دوست دارم . شماها چشم عملیات‌های ما هستید . »
همین حرف‌ها را می‌زد كه هر بار تصمیم می‌گرفتیم برویم از كمبود امكانات بگوییم ، یا از نبودن دوربین دو چشمی و دید در شب و قطب نما و وسایل دیگر ، حرف‌مان یادمان می‌رفت ، می‌رفتیم می‌نشستیم به چای خوردن و گپ زدن و حتی خندیدن . بعد هم كه بچه‌ها اعتراض می‌كردند « چرا نگفتی پس ؟ »
می‌گفتم « والله نمی‌دانم . تا می‌خواستم لب باز كنم بگویم دوربین نداریم به چشم‌هاش كه نگاه می‌كردم لال می‌شدم همه چیز یادم می‌رفت . »
نمی‌دانم این چه حالتی بود كه گرفتارش می‌شدم . فقط هم من نبودم . بقیه هم همین‌طور بودند . حالا هر كس با توجه به شخصیت خودش .
یكی از بچه‌ها می‌گفت « هر وقت احساس كنم كه می‌خواهم بروم طرف گناه ، یواشكی می‌روم از گوشه‌ی چادر یك نگاه به آقا مهدی می‌اندازم ، یا به بهانه‌یی می‌روم باش حرف می‌زنم ،‌تا از فكر این چیزها بیایم بیرون به خودم برسم . »
آقا مهدی به قلب بچه‌ها فرماندهی می‌كرد نه به قدرت بدنی یا تاكتیكی و رزمی آن‌ها . در شب سخت‌ترین عملیات‌مان ( والفجر مقدماتی ) به دستور آقا مهدی قرار شد من و رضا احمدی ( شهید ) برویم جلو تا آخرین شناسایی‌مان را انجام بدهیم برگردیم . رفتیم و صبح برگشتیم آمدیم پیش آقا مهدی .
گفت « نه خبر دی ، قارداش ؟ »
گفتم « این یكی خیلی سخت‌ست . نمی‌شود ، آقا مهدی . »
آقا مهدی گفت « یعنی چی كه نمی‌شود ؟ »
گفتم « فهمیده‌اند می‌خواهیم عمل كنیم . آمده‌اند سنگرهاشان را بیشتر كرده‌اند ، دیده‌بانی‌شان را هم . یكی از محورها هم كه لو رفته . اصلاً نمی‌شود نمی‌توانیم . »
آقا مهدی آرام‌مان كرد . بیست دقیقه‌ی حرف زد . آن‌قدر حرف زد كه ما اصلاً یادمان رفت چه خطری آن‌جا در انتظارست . گفتیم هر كاری كه شما بگویید همان را انجام می‌دهیم .
بعد از عملیات مسلم‌بن‌عقیل بود كه من از مسئول تیم اطلاعات بودن شدم معاون اطلاعات . همین باعث شد كه ارتباطم با آقا مهدی نزدیك‌تر شود . هفته‌یی دو سه بار جلسه داشتیم توی لشكر . لشكر 11 قدر هم كه می‌رفتیم با هم می‌رفتیم . و نه با پنج تا ماشین . با آمبولانس خود آقا مهدی . صمیمیت‌ها همین‌طوری بیشتر می‌شد كه اگر مثلاً من مجروح می‌شدم و یك ماهی نبودم و بعد می‌آمدم ، آقا مهدی می‌گفت « الله بنده‌سی ! نمی‌بینمت . كجایی كه دل‌مان برات یك ذره شده ! »
شاید به خاطر همین علاقه‌ی دو طرفه بود كه آقا مهدی تا قبل از عملیات خیبر اصرار داشت كه فرمانده گردان بشوم . من راضی نمی‌شدم .
می‌گفتم « من اگر توی اطلاعات عملیات نیروی ساده هم باشم هیچ وقت راضی نمی‌شوم بروم فرمانده گردان بشوم . »
آقا مهدی می‌گفت « چرا ؟ »
می‌گفتم « آن‌جا شما را بیشتر می‌بینم ، ولی وقتی بروم فرمانده گردان بشوم … »
آقا مهدی می‌خندید و دلیل می‌آورد ، دلیل‌های زیاد ، تا این كه راضی‌ام كرد . بعد هم سفارش كرد قدر نیروهام را بدانم و اذیت‌شان نكنم . به من می‌گفت « تا نیروهات غذا نخورده‌اند خودت نخور . این جوری بیشتر به حرف‌هات اعتماد می‌كنند . »
خودش هم نمی‌خورد . حتی اگر یك كمپوت نصفه می‌آوردند می‌گفت « تمام بچه‌های خط از این كمپوت خورده‌اند ؟ »
تا مطمئن نمی‌شد ، از آن كمپوت نمی‌خورد . كم هم می‌خورد . یكی دو تا از گیلاس‌هاش را و یك جرعه از آبش را و بقیه‌اش را هم می‌داد به یكی دیگر .
بعد از شهید شدن حمید آمد به همه‌ی فرمانده گردان‌ها گفت « بچه‌هاتان را یاد شب عاشورا بیندازید . بیعت را از روی دوش‌شان بردارید . بگویید هر كس نمی‌خواهد بیاید بماند توی چادرها . بگویید هر كس هم كه می‌خواهد بیاید نباید فكر برگشتن بكند . »
شهادت در انتظار همه‌مان بود . حتی خود آقا مهدی . ولی آقا مهدی طوری رفتار می‌كرد كه انگار نه كسی را از دست داده نه چیزی را .
حمید و مرتضی شهید شده بودند ، دو تا از بازوهای قدرتمند لشكرش ، و او خودش را محكم نشان می‌داد تا ما هم محكم باشیم . ما باید می‌رفتیم جایی كه حمید و مرتضی رفته بودند . رفتم به سنگرش برای خداحافظی و حرف آخر . حاج همت و حاج احمد هم آن‌جا بودند .
آقا مهدی آمد گفت « رحیم جان ! دلم می‌خواهد بچه‌هات را برداری مثل شیر ببری جلو ، پدر صدام را دربیاوری . می‌توانی یعنی ؟ »
مطمئنش كردم می‌توانم . راهی‌مان كرد برویم . رفتیم رسیدیم به خطی كه آقا مهدی خودش خاكریز عصایی‌اش را با لودر زده بود . سمت راست‌مان باتلاق بود و پشت سرمان آب و جلو و چپ‌مان عراقی‌ها . نه جاده‌یی بود و نه پل خیبری . باید همان‌جا می‌ایستادیم می‌جنگیدیم .آقا مهدی مداوم با بی‌سیم در تماس بود و به ما قوت قلب می‌داد . و ما بیشتر از همه از پشت و از سنگرهای ته خاكریز عصایی تیر می‌خوردیم .آقا مهدی تماس گرفت گفت بچه‌ها را جمع كنم بكشم‌شان وسط تا از پشت نخورند . من هم می‌دانستم سمت چپ عراقی‌ها هستند . سمت چپم طلایه بود و باید دست خودمان می‌بود و نبود . عراق پاتكش را از آن‌جا زد . تانك‌هاش را مثل مور و ملخ از پل نشوه رد كرد آمدند توی جزیره . مگر می‌شد بشماری‌شان ؟ آن‌قدر زیاد بودند كه …
با آقا مهدی تماس گرفتم گفتم چی شده .گفت « الله بنده‌سی ! ترس به دلت راه نده ، رحیم ! هر كدام از شماها به صدتا از آن تانك‌ها می‌ارزید . بلند شوید بروید بزنیدشان ، از هیچی هم نترسید تا توكل هست ! »
ما می‌زدیم . لشكر امام حسین و لشكر علی‌بن‌ابی‌طالب هم از سمت چپ و راست می‌زدند . تا ظهر آن روز بیشتر از سی چهل خودروی آن‌ها را زدیم . كشیدند عقب . عصر باز فشار آوردند . دیگر نتوانستم چیزی به آقا مهدی بگویم . فقط گفتم « می‌خواهم بروم به موقعیت مشهدی عباد . »
مشهدی عبادی فرمانده‌گردان امام حسین‌مان بود . رفته بود جلو پل شهید شده بود . حالا رمزی بود برای هر كسی كه می‌خواست برود شهید شود .
آقا مهدی گفت « صبر كن الآن خطیب‌ها را می‌فرستم . »
هلی‌كوپترها آمدند و آتشی به پا كردند دیدنی . پاتك آن روز با درایت آقا مهدی خاموش شد . روز چهارم به ما استراحت دادند . همان روز بود كه دیدیم یك نفر با یك موتور سفید ، زیر آتش كاتیوشا ، دارد از جاده می‌آید طرف ما . خود آقا مهدی بود . بچه‌ها تا دیدند او آمده رفتند چرخ‌های موتور را و خود آقا مهدی را بوسیدند . گفتند « مگر ما مرده باشیم بگذاریم این‌جا بمانی . »
گفتند « تو را به خدا برگرد ! »
گفتند « پس بیا توی این سنگر امن ! »
همان‌جا دستورهای لازم را داد گفت « دارند تعویض نیرو می‌كنند . به احتمال زیاد می‌خواهند فردا آخرین پاتك‌هاشان را با تمام قدرت بزنند . دلم می‌خواهد مثل همیشه ثابت كنید كه ایرانی هیچ وقت جلو دشمنش كم نمی‌آورد . »
بچه‌ها بلند فریاد زدند « فرمانده‌ی آزاده ، آماده‌ایم آماده . »
فردا ، قبل از نماز صبح ، تانك‌ها باز آمدند توی جزیره و آرایش گرفتند . جلو ما یك شهرك بود و بعدش یك پل ، همان پل نشوه . تانك‌ها باید از تنگه‌ی نشوه و از روی پل می‌گذشتند می‌آمدند داخل جزیره .
بچه‌ها را سریع بیدار كردم گفتم « بلند شوید كه آمدند … یا علی ! »
تانك‌ها اول رفتند سمت چپ ما ، طرف لشكر امام حسین . آن‌ها از قبل جلوشان مین گذاری كرده بودند . بیشتر تانك‌ها رفتند روی مین . بعد از ناهار رفتند سمت راست ما ، طرف لشكر علی‌بن‌ابی‌طالب . آن‌ها هم گودال كنده بودند . آرپی‌جی زن‌هاشان را آن‌جا مخفی كرده بودند . از همان‌جا زدندشان . عصر عراق دیوانه شد . همه طرف را گرفت زیر آتش . فهمید بین ما و لشكر علی‌بن‌ابی‌طالب یك فاصله‌ی پانصد متری وجود دارد كه از آن‌جا تحركی صورت نمی‌گیرد . تصمیم گرفت آرایش نظامی‌اش را از آن‌جا شروع كند . كرد . با آتش آمد جلو .
بچه‌ها آمدند گفتند « چی كار كنیم ، رحیم ؟ این تانك‌ها انگار دیوانه شده‌اند . »
مجبور شدم با آقا مهدی تماس بگیرم بگویم « منور بفرست ! »
گفت « طرف كورست نه شما . منور می‌خواهید برای چی ؟ »
تحمل كردیم . جلو آتش ایستادیم . نمی‌شد . به بی‌سیم‌چی‌ام گفتم « اگر آقا مهدی تماس گرفت به‌ش بگو رحیم رفت پیش مشهدی عباد . »
آرپی‌جی دیگر تأثیر نداشت . چند تا نارنجك برداشتم ، بلند شدم بروم تانك‌ها را از نزدیك از كار بیندازم . غروب شده بود . نمی‌شد جلو را دید . غرش تانك‌ها و دودشان هم تأثیر داشتند . از زمین و آسمان خمپاره می‌بارید . همه جا پر از گرد و غبار و دود بود كه ناگهان از سمت چپم آتشی بزرگ شعله كشید رفت آسمان . پشت سرش فریاد شادی بلند شد . دیدم تانك‌ها دیگر نه تیراندازی می‌كنند نه حركت . نگو همه‌شان پیاده شده بودند زده بودند به چاك . دیگر حال خودمان را نمی‌فهمیدیم . می‌خندیدیم ، گریه می‌كردیم ، همدیگر را به آغوش می‌كشیدیم و … اشك می‌ریختیم .
بی‌سیم‌چی‌ام آمد گفت « آقا مهدی شما را می‌خواهد . »
گوشی را گرفتم گفتم « آقا مهدی مژده ! رمز و این چیزها را ولش . دیگر تمام شد . همه‌شان فرار كردند . »
باور نمی‌كرد . بعدها آقای میراب گفت « وقتی بی‌سیم‌چی‌ات گفت رفتی موقعیت مشهدی عباد ، آقا مهدی بلند شد اسلحه‌اش را برداشت گفت اگر قرارست بچه‌هام بروند ، من هم باید بروم . اگر قرارست جزایر مجنون بروند ، من هم باید بروم ، نه این كه بنشینم توی سنگرم . »
باز هم باور نمی‌كرد عراقی‌ها فرار كرده باشند . مصطفی مولوی را با موتور فرستاد پیش ما . آمد دید ، آمد نشست روی خاكریز ما ، با هم گریه كردیم .
گفتم « می‌بینی چطور دارند فرار می‌كنند ؟ »
گفت « چرا نشسته‌اید ؟ بلند شوید بروید تانك‌هاشان را بیاورید ؟ »
گفتم « ما كه تانك بلد نیستیم . »
تانك‌ها را نتوانستیم بیاوریم .
شب آقا مهدی مرا از پشت بی‌سیم خواست . خودم گوشی را برداشتم .
گفت « چرا خودت پشت خطی ؟ »
گفتم « بی‌سیم‌چی‌ام خسته بود . فرستادمش بخوابد . »
گفت « برادرت اصغر ( قصاب ) می‌خواهد با تو دست بده ! »
گفتم « قدمش روی چشم . »
گردان امام حسین و اصغر هم آمد . خط را شبانه تحویلش دادم . حركت كردیم آمدیم عقب . ساعت حدود دو سه صبح بود كه رسیدیم . هفت روز جنگیده بودیم و همه خسته و از پا افتاده .آقا مهدی آمد پیش ما ، همان‌طور خواب‌آلود و خسته گفت « الله بنده‌سی ! گَل بورا ! »
فكر كردم حتماً اشتباهی ازم سر زده كه این‌طور صدام كرده . نگران شدم . رفتم نزدیك گفتم « امرتان ؟ »
گفت « بیا جلو ، جلو‌جلو ! »
فكر كردم حتماً می‌خواهد حرف محرمانه‌یی بزند . گوشم را بردم نزدیك ، كه صورتم را با دو دستش گرفت ، پیشانی‌ام را چند بار بوسید گفت « این هم تشویق ویژه ، به خاطر ماندن چند روزه و برنگشتن به عقب . »
گفت « برو به بچه‌هات برس كه بعد باز به همه‌شان احتیاج داریم . »
به بچه‌ها مرخصی دادم بروند برای عملیات بعدی آماده شوند . عراق آخرین پاتك‌هاش را هم زد و جزایر تا آخر جنگ دست ما ماند .
برای عملیات بدر پیش آقا مهدی نبودم . هر بار می‌خواستم بروم جبهه می‌گفتند « باید با تیپ 9 بدر بروی . »
عجب گیری افتاده بودیم . هیچ كاری هم نمی‌توانستم بكنم . وقتی شنیدم آقا مهدی شهید شده تمام كارهای بسیج عراق را ول كردم رفتم جبهه ، دیدم لشكر برگشته عقب ، به همه مرخصی داده‌اند . سریع رفتم تبریز و اعزام شدم و تا آخر جنگ توی جبهه ماندم . حالا هم كه آمده‌ام توی تفحص برای پیدا كردن همین دوستانی‌ست كه آمدند جای ما شهید شدند . همین هفتاد نفر از گردان امام حسین (علیه السلام) هستند و از نیروهای مشهدی عباد ، كه بعد از سیزده سال پیداشان كردیم .
شما باید از این‌ها بپرسید آقا مهدی كی بود ، نه منی كه مانده‌ام.